بدون شرح
عادت به استخاره نداشتی ، اما این بار ، در این لحظه ی دشوار ، می خواستی از تنها دوستی که هیچ گاه تنهایت نگذاشته بود،راهنمایی بخواهی.
نفس ها در سینه حبس شده بود.
چشمایت رابستی.
سکوت همه جا فراگرفته بود و تنها صدای ضربان قلب شنیده می شد.
انگشتت را روی صفحه گذاشتی و زیر لب چیزی گفتی.
همه در دل دعا می کردند.
کتاب را گشودی.
نگاهت را به آیه ها دوختی و چهره ات آرام گرفت:
یوسف گفت:
(اکنون پیراهن مرا نزد پدرم یعقوب ببرید و بر چشم های او افکنید تا دیدگانش بینا شود . آن گاه او را با همه ی خانواده اش به مصر آورید./یوسف 23)
[ یکشنبه 89/3/16 ] [ 2:46 عصر ] [ دردونه ]
[ نظرات () ]