رفت...
یه روز گرم و آفتابی از خواب بیدار می شه و می ره دست و صورنش رو می شوره!
یه صبحونه ی کامل می خوره و می ره سراغ لباساش !
در کمدش رو باز می کنه و یه دست کت وشلوار شیک در می یاره و می پوشه!!
ترجیح می ده امروز پیاده بره!
سر کوچشون یه دکه ی روزنامه فروشیه!!
می ره و روزنامه ی همیشگی رو برمیداره !!
سمت چپ بالا نوشته بود مردی در آرزوی دیدنه....
روزنامه رو می زنه زیر بقلشو راه می افته !!
می ره ومی ره و می ره ...
تا این که ماشین بهش می زه نه و می میره!!
[ شنبه 88/12/1 ] [ 4:3 عصر ] [ دردونه ]
[ نظرات () ]