می خوام داستان یه دختری رو براتون تعریف کنم که بنده خدا دست خودشم نبود!!!!!!!!!!!!!!!!
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه دختری بود که بنده خدا دست خودشم نبود!!!
موقع امتحناش بود!!
روزها پشت سر هم می گذشتنو دختر قصه ی ما هم همین جوری امتحان می داد!!!!
بعد از هر امتحان ازش می پرسیدن امتحانتو چه طور دادی؟؟؟؟؟؟
می گفت:خراب کردم!!
روز دادن کارنامه ها رسید .....
ریاضی:20
علوم:20
ادبیات:20
انشا:20
زبان:20
.
.
.
و....
همه ی امتحانشو 20 شده بود!!!!!
ازش پرسیدن تو که همه ی امتحاناتو 20 شدی پس چرا می گفتی خراب کردم؟!!!!
(لابد می خواسته خونواده رو غافلگیر کنه !!!!ولی نه !!!)
گفت:امتحان خدا رو خرا کردم!!!
خدا هروز منو امتحان می کرد و منم هر دفعه خراب می کردم!!
و خلاصه این شد که دختر قصه ی ما که بنده خدا دست خودشم نبود افسرده شد!!!
کلی راز و نیاز با خدا و دعا خوندن و...
بالاخره تبدیل شد به یه دختر شاد و سرحال!!!
هیچی دیگه قصه ی ما به سر رسید و بنده خدا دختر قصه ی ما هم که دست خودش نبود به خدای خودش رسید!!