سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاش من همه بودم

شب

شب!

چه واژه ی غریب و وحشتناکی!!

همیشه از تاریکی شب فرار می کردم!!

حتی کوچیک ترم که بودم زودتر از همه می خوابیدم تا به تاریکی شب برخورد نکنم!!

از شب هیچ خاطره ی خوشی ندارم!!

همیشه فکر می کردم الان لولو می یاد منو می خوره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شاید این مطلب با مخالفت خیلی ها روبرو بشه ؛ نیس تو شب ستاره وجود داره .....

ممکنه خیلی ها ناراحت بشن .....

ولی مهه؟مهم نیس!!

مهم اینه که من از شب متنفرم!!


[ دوشنبه 89/3/31 ] [ 11:38 صبح ] [ دردونه ] [ نظرات () ]


خداحافظ

 

متنظر بودی به عنوان کلمام آخر چیزی بگوید......

اما بدون هیچ حرف آخری گفت:

خداحافظ

خیلی جا خوردی!

می دانم!

اما چه می شه کرد .....

 

 


[ پنج شنبه 89/3/27 ] [ 5:41 عصر ] [ دردونه ] [ نظرات () ]


رهگذر

رهگذر در سیاهی شب آمد و ستاره ها فریاد زدند!!
[ سه شنبه 89/3/25 ] [ 5:53 عصر ] [ دردونه ] [ نظرات () ]


بنده خدا دختر قصه ی ما!!

می خوام داستان یه دختری رو براتون تعریف کنم که بنده خدا دست خودشم نبود!!!!!!!!!!!!!!!!

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

یه دختری بود که بنده خدا دست خودشم نبود!!!

موقع امتحناش بود!!

روزها پشت سر هم می گذشتنو دختر قصه ی ما هم همین جوری امتحان می داد!!!!

بعد از هر امتحان ازش می پرسیدن امتحانتو چه طور دادی؟؟؟؟؟؟

می گفت:خراب کردم!!

روز دادن کارنامه ها رسید .....

ریاضی:20

علوم:20

ادبیات:20

انشا:20

زبان:20

.

.

.

و....

همه ی امتحانشو 20 شده بود!!!!!

ازش پرسیدن تو که همه ی امتحاناتو 20 شدی پس چرا می گفتی خراب کردم؟!!!!

(لابد می خواسته خونواده رو غافلگیر کنه !!!!ولی نه !!!)

گفت:امتحان خدا رو خرا کردم!!!

خدا هروز منو امتحان می کرد و منم هر دفعه خراب می کردم!!

و خلاصه این شد که دختر قصه ی ما که بنده خدا دست خودشم نبود افسرده شد!!!

کلی راز و نیاز با خدا و دعا خوندن و...

بالاخره تبدیل شد به یه دختر شاد و سرحال!!!

هیچی دیگه قصه ی ما به سر رسید و بنده خدا دختر قصه ی ما هم که دست خودش نبود به خدای خودش رسید!!


[ چهارشنبه 89/3/19 ] [ 1:24 عصر ] [ دردونه ] [ نظرات () ]


بدون شرح

عادت به استخاره نداشتی ، اما این بار ، در این لحظه ی دشوار ، می خواستی از تنها دوستی که هیچ گاه تنهایت نگذاشته بود،راهنمایی بخواهی.

نفس ها در سینه حبس شده بود.

چشمایت رابستی.

سکوت همه جا فراگرفته بود و تنها صدای ضربان قلب شنیده می شد.

انگشتت را روی صفحه گذاشتی و زیر لب چیزی گفتی.

همه در دل دعا می کردند.

کتاب را گشودی.

نگاهت را به آیه ها دوختی و چهره ات آرام گرفت:

یوسف گفت:

(اکنون پیراهن مرا نزد پدرم یعقوب ببرید و بر چشم های او افکنید تا دیدگانش بینا شود . آن گاه او را با همه ی خانواده اش به مصر آورید./یوسف 23)


[ یکشنبه 89/3/16 ] [ 2:46 عصر ] [ دردونه ] [ نظرات () ]